کمک :)

سلام

یه رمان دارم می نویسم

خیلی متفاوت تر از اونچه که خوندید

ایده و نظر کم دارم

اگه مایل به همکاری هستید لطفا ایمیلتونو کامنت کنید و مشخصاتتونو بگید

داستان براتون ارسال میشه

شما هم نظرتونو و عیده هاتونو بگید

با تشکر

منتر همکاری :) ...


برچسب ها:
زندگی جالب می شود ...

 

زندگی جالب می شود وقتی که هیچ مسکنی آرامت نکند ، وقتی که هیچ آهنگی بغضت را نشکند ، وقتی که هیچ هوایی وقتی که می بینمت به درون سینه ام نفوذ نکند ، وقتی که هیچ عقلی دیگر در زمان عاشقی وجود نداشته باشد ، وقتی که هیچ درگذشتی از هیچ سرگذشتی غمگین تر نباشد ، وقتی که هیچ خبری از هیچ دوستی ، آشنایی نباشد ، وقتی که هیچ دلی سرجایش نباشد ، وقتی که هیچ درمانی برای فرار از عشق بجز مرگ نباشد ، وقتی که هیچ انقلابی مانند انقلاب تو در دل من نشد ، وقتی که کمبود ها در گذشته هایمان کم بود …
زندگی جالب می شود وقتی که دست ها و نفس ها و رفتار ها و حرف ها سرد می شوند ، وقتی که «من و تو» می شود تمامِ «ما» ها ، وقتی که برای خودکشی همیشه صد قرص و هزار بالکن و چند تیغه ی آهن تیز آماده است ، وقتی که ادعا ها روی تمام خوبی ها را کم کرده است ، وقتی که آدم های مغرور همان احساساتی های دیروز اند ، وقتی که مهر اشک بر صورت می نشیند ، وقتی که دلتنگی واگیر ندارد و باز تو سری به ما نمی زنی ، وقتی که باز می مانیم از تصمیم اینکه جرات به خرج دهیم یا حقیقت را بگوییم ، وقتی که از اشک ها می توان آتش کرفت ، وقتی که می شود با سردی نگاه ها دود شد ، وقتی که که کسی در راه نیست و ما منتظر می مانیم ...
زندگی جالب می شود وقتی که درد بهترین جنس دنیا را دارد که هرچه می کشیم پاره نمی شود ، وقتی که غم طولانی ترین خوراک دنیا می شود چراکه هرچه میخوریم تمام نمی شود ، وقتی که زمان زنی است که قهر می کند و نازکش ندارد که برگردد ، وقتی که سایه ی رقص شاخ و برگ ها روی دیوار رقص مرگ است ، وقتی که مرگ بازی اش می گیرد ، وقتی که زندگی یکنواخت می شود ، وقتی که همه جا سکوت است و تو فریادی ، وقتی که ابر روی ماه و ستاره را می گیرد و هنوز می درخشند ، وقتی که برای بعضی ها الماس و شیشه دیگر فرقی ندارند ، وقتی که دنیا پیشرفت می کنند و ما در فکر مسخره کردن «اوییم» ، وقتی که خندیدن گناه است و غم تنها اصول این زندگی ، وقتی که در دنیا مجازی تر از دنیای مجازی ایم ، وقتی که تنها همدردمان کسی است  که نمیشناسیمش ، وقتی که عشقمان کسی است که حتی دست هایش را یکبار هم لمس نکرده ایم ....
زندگی جالب می شود ....


برچسب ها:
نوشته های من دیوونه : سیاه و سفید !

 

دنیایم را سیاه و سفید در نظر بگیر ، در کنار همان چارلی چاپین معروف که در این دنیا خوب فهمید که این آدم هایی که خودشان می لنگند به آدمی که صاف راه برود می خندند ، در کنار همان لورل و هاردی که خوب فهمیدند که اگر دنیا را سخت بگیرند نمی توانند از زیرش قِصِر در بروند ، دنیایم را سیاه و سفید در نظر بگیر دنیایی که دیگر برای پررنگ شدن رنگ لب ها به دنبال رژلب های diore نمی روند ، دنیایی که دیگر شال ها و بند کفش ها هایلایت نیستند ، دنیای که دیگر فرقی ندارد لباست قرمز است یا که سبز ، دنیایی که برایم دیگر مهم نخواهد بود که موهایت جوگندمی است یا که پرکلاغی شاید هم خاکستری ، دنیایی که در آن شلوار پاره ات نشانه فقر باشد و لباس تنگت نشان روی مد نبودن ، زمانی که دیگر متر را دور کمرم نمی گذاری تا ارزشم را بهم بگویی ، در نظر بگیر دنیایی را که جای کپ های مد روز ، کلاه شاپو بود و کت و شلوار هایی که شلوار هایشان کمرش تا بالای شکمشان بود نه مثل مال تو که زمین را هم جارو می کند ، دنیایی را تصور کن که سیاه و سفید است ، نه صفحه ی مهره های شطرنجش بلکه حتی من و تو نیز سیاه و سفیدیم ، می گویی سفید را دوست داری و من سیاه ، دنیایم را اینطور تصور کن ، دنیایی که تنها عروسی را جشن می گیرند نه طلاق ها را ، دنیایی که رنگ چشمانم از نظر تو زیبا و زشتم نمی کند چون سیاه است ، دنیایی که تو را خواب می کند مرا بیدار ، دنیایم را سیاه و سفید در نظر بگیر ، دنیایی که اصلا سن من به آن نمی رسد اما جوان های دیروز خیلی از آن تعریف کرده اند ، اینجا را درست می گویی ما که بزرگ شویم می گوییم لعنت به جوانیمان آخر دیگر از آن سیاه سفید ها خبری نیست ، دنیایی که دیگر مگاپیکسل دوربین دیجیتالیت اهمیتی ندارد فقط باید دید که سیاه و سفید را چطور می اندازد ، از همان عکس های هیئتی که داخل جعبه اسرار پدربزرگت دیده ای ، دنیایی را تصور کن قبل از غیرتی شدن بهروز و پدرسالاری ها ...
زمان همان مردان زورخانه ای و دختران آفتاب و مهتاب ندیده ای که چادر گل گلیشان هم سیاه و سفید است اما باز هم بهتر از چادر سیاه های امروزی ... دنیایی را تصور کن که سیاه و سفید است اما سیاهش جلوه بیشتری دارد ، تو می گویی من سفید ، تو سیاه ، من می گویم فقط سیاه ، تو می گویی افسرده ، من می گویم عهد بوق ، آن ها می گویند همه چیز رنگیست ، تو می گویی چنین دنیایی نیست ، من می گویم دنیایم را سیاه و سفید در نظر بگیر ...
13 / 2 / 1394


برچسب ها:
نوشته های من دیوونه : شمال !

 

برای بوسیدن ماسه هرروز خود را به ساحل می رساند ، عجب گسترده وسیعیست پهناور و پراز طیف های مختلف رنگ آرامش بخشِ آسمان ...
قایق های کوچکِ رنگارنگ که به ساز موج دریا می رقصند و با لمس یکدیگر آرامش دریا را بهم می زنند ، کسی سوار بر یک تُیوپِ سیاه رنگ ، برای ماهی ها دام می اندازد ، پیریست تنها و خسته ...
ماسه های گرم و سبک و نسیمی که دیگر کارش از نسیم بودن گذشته است ؛ صدای امواج دریا ، تکراری می شود ؛ هیچکس به من نگاه نمی کند چراکه در نزدیکی من هیچ چشمی نظاره گر دنیا نیست ...
هیچ پرنده ای نیست ، هیچ گلی زندگی نمی کند ، اینجا فقط تو هستی و تو ، عاری از هیچ مَنی و «تو» در حال فکر کردن به تویی دیگر هستی و «ای کاشی» که از سر دلتنگی می گویی ...
دریا همچنان در تلاش است که تمام ماسه ها را در آغوش گیرد ؛ کم کم دریا پای تو را نوازش می کند ، کمی سرد است ، اما تو آب را دوست داری ، مچ پاهایت با صدف ها و گوش ماهی هایی که دریا می آورد زخمی است ؛ از دریا دل زده می شوی ، به جهت مخالفش به راه می افتی ، در امتداد جاده در انتهای ساحل پس از گذشتن از راه های آسفالت شده ، استوار ترین خلقت خدا را می بینی که به لطف بهار ، سبز شده است ، درختان بلند با تنه هایی قطور ؛ زمین هم که با سخاوت چمن سبز شده است ؛ یادت می آید که به تو گفته بودند سنگ سبز نخواهد شد ؟ اما تو سنگ را سبز می بینی آخر خزه دور تا دور دل سرد سنگ را گرفته است ، اینجا هم صدای آب می آید ، رود بر اثر شتاب سرازیری کوه از سنگ ها که عبور می کند برروی سنگ بعدی باید که سقوط کند ؛ این جاده که که دل جنگل را برای خود قُرُق کرده است انگار که تا به ابد ادامه دارد ، باز هم آسفالت است اما پوشیده از گلبرگِ شکوفه های نوپایِ درختان و چند برگ ؛ آسمان آبیست بدون هیچ پنبه ی سفیدی ، خورشید از لا به لای شاخ و برگ درختان دستانِ خود را به زمین می رساند ؛ بعضی از درختان به نظر پیر و بدعُنُق می رسند آخر ریشه خود را با شکافتن دل زمین محکم می کنند ، ولی بعضی دیگر این زمین را با ریشه و برگاین زمین بزرگ را نوازش می کنند ، جاده تا به ابد ادامه دارد ، جنگل را اگرکه از بین نبرند تابه ابد ادامه دارد ،دریا هم در افق نگاه و برخورد دو آبی  که تا به ابد ادامه دارد ، تابه ابد ادامه دارد ...
این تنها انگار افقِ دید ماست که در هیچ چیز تابه ابد ادامه ندارد !!!
12 / 2 / 1394


برچسب ها:
نوشته های من دیوونه : بگو که ...

 

بگو باران سکوت کند که اشک می بار ؛ بگو خورشید نتابد که این آدم ها روشن نمی شوند ؛ بگو که ماست سیاه شود که اینجا دروغ ، راست است ؛ بگو بهار نیاید که پاییز پرحرف تر است ؛ بگو که گل نفس نکشد آخر این هوا عاشق نیست ؛ بگو که سنگ بمیرد که این قلب ها از سنگ هم سردتراند ؛ بگو که عزراییل نیاید که این آدم ها روزی صدبار جان یکدیگر را می گیرند ؛ بگو که حقه حرف آخرش رابزند چرا که اینجا زمین هم روزی یکبار خودش را دور می زند ؛ بگو که باد بیاید چراکه این روزها غبار دروغ رنگ انسانیت را از یاد برده است ؛ بگو که ماه برود چراکه چهره یار روی او را هم کم کرده است ؛ بگو که طغیان کند رود ، ارومیه خشکیده است ؛ بگو که برخیزد علف چراکه جنگل های شمال آتش گرفته اند ؛ بگو که ستاره آمد ، حجله خورشید و ماه امشب بی عروس است ؛ بگو که دریا را طوفان نزند که در چشم مشتری طوفان برپاست ؛ بگو که از آن جهان دم نزنند و گرمای آتش را به رخمان نکشند که آدم ها خوب یکدیگر را می سوزانند ؛ بگو که نفرت خواب شود چراکه دخترک خانه از اشک و گریه چشمانش سرخ است ؛ بگو که خیال باطلیست چراکه عشق ماندنی نیست ؛ بگو که کوه آوار شود چرا که شانه مرد فقیر استوار تر است ؛ بگو که سرو بالا و بالاتر رود چراکه چون سودی ندارد پس اهمیتی هم ندارد ؛ بگو که شیر از سلطانی استعفا دهد که رام این آدم ها شدن شکست را در بر دارد ؛ بگو که طوطی غمباد بگیرد که سکوت شنیدنی تر است ؛ بگو که ابر تا می تواند بگرید که ته ظرف تشنه لبان آبی نیست ؛ بگو که هوا بی تو پاک نشود چراکه نفس تویی ؛ بگو که جاده تا به ده قدم کم آورد که عاشق تاب رفتن معشوقه اش ندارد ؛ بگو که دنیا قبرستان شود زنده ای این میان نیست ؛ بگو که خودکشی مال زنده هاست چراکه ما سال هاست که مرده ایم ؛ بگو که پیشرفتی نخواهد بود چراکه هنوز دهاتی فحش است ؛ بگو که به دنبال تنهایی نگردند چراکه در خانه ما خانه دارد  ؛ بگو که تعارف نداریم اما اگر غمتان نصف نصف است شادیتان پس چی ؛ بگو که درد ها زیاد شوند که درد داشتن یار است ؛ بگو که دیگر نیایند آخر اگر ما همه جایش را یکی بودیم پس جاهای خوبش را هم تکییم ؛ بگو که ...

 

برچسب ها:
عاشقانه های من دیوونه : 1 و 2 و 3

 

دیگر هوا دلیل زندگانیمان نیست ، دیگر زمین بر مدار خورشید نمی چرخد ، دیگر اصوات به گوش ها نمی رسند ، دیگر نوری نمی ماند ، دیگر خورشیدی نمی تابد ، دیگر ماه در گردهمایی ستاره ها شرکت نمی کند ، دیگر قرار ستاره ها در آسمان شب نیست ، دیگر باد نمی وزد ، دیگر نسیم دست مهربانش را بر چهره ما نمی کشد ، دیگر آب توان جاری بودن ندارد ، دیگر خاک گرم نیست ، دیگر آتش زبانه نمی کشد ، دیگر وسعت دریا و استواری کوه به دردمان نمی خورد ، دیگر آسمان پهناور آبی نیست ، دیگر هفته ها هفت روز نیست ، دیگر زمان نمی رود ، زمین ثابت است ، دیگر ابر تنها برای آلودگی ها نمی بارد ، دیگر گل تنها جزوی از طبیعت نیست ، دیگر چشم ها نمی بینند ، دیگر گوش ها هرچیزی را نمی شنود ، دیگر خوار گل دستش را نمی برد ، دیگر درها باز شد هیچ چشمی خیره نیست ، دیگر قاب عکسی سالم نیست ، دیگر چراغی روشن نیست ، دیگر جنگل ترس ندارد ، دیگر آب و شیر و شراب فرق ندارد ، دیگر صدای تپیدن قلب تنها در سینه نیست ، دیگر عادت عامل اعتیاد نیست ، دیگر حرف «ن» بر سر فعل ها نمی شیند ، دیگر من تو اویی وجود ندارد ، دیگر هوایی نیست ...
حال دنیایی بی هوازیست ، خالی از نفرات ، دور از زمین ، دور از فضا ، خواب در رختخواب همزمان با بیداری در دنیا ، نفرت خشم شادی خاموش خاموش ساکتند در گوشه ای ، دیگر بهشت و جهنم مهم نیست ، حال قلب ما عریان است ، تو اینجایی ، حال دنیای بی هوازیست ، در کنارم آرامش انتقال می یابد 1 ، 2 ، 3 دستانت را گرفته ام آرامش انتقال یافته است ، هیچکس نگران مان نیست ، ساعت محو عبور ، محو عشق ما ، دیگر نمی گذرد تنها بمان ...


برچسب ها:
انشا های یه دیوونه : کفش

گاهی گم می شوم در بین کفش های رنگارنگ، گاهی گمت می کنم ، گاهی اشتباهأ در پی کفشی که شبیه کفش توست می روم ، در میان شلوغی وقتی که در نسیم بهاری بر سکو از راه پیمایی کفش ها کنار می کشم ، هزاران کفش لا به لای یکدیگر رو به روی کفش من رژه می روند ، جفت جفت دوجین کفش ؛ پاشنه های تا به آسمان رفته ، کتانی های کهنه ، صندل های تازه خریده شده ، صدای صاحبان کفش بدنبال ردپاها ، من بدنبال ردپای تو ، برروی خاکی که هرثانیه هزاران رده پای سردرگم روی آن نقش می بندد ، صدای سوت ، یک کار بیهوده این نتیجه انتظار است ؛ یادت می آید ؟ همان که هزاران بار از آن قصه ها برای آدمیان گفته ای ...


برچسب ها:
انشاهای یک کلاس هفتمی : تلخ

در دالون های پیچ در پیچ افکارم قدم می زدم ، دالون هایی که کوچه پس کوچه های مسائل مختلف مغزم را همانند بیگودی که مو را دالون ها افکارم را پیچانده بودند و مثل اینکه خیال برگشت هم نداشتند و جاده چالوسی در خیالِ افکارِ پریشان حالم بوجود آورده بودند که گویی آچار پیچ را پیچانده است ...
و چه زیبا من در این کوچه پس کوچه ها در پی نقطه نظری می گردم اما غمِ دیروز و ترس از فردا رهایم نمی کند و از این قلمروی دوستی به آن قلمروی اضطراب و از اینجا به آنجا می کشانندم که مبادا بتوانم مسئله ای را درک کنم و باز ده دالون و صد کوچه در این ذهن بوجود می آید تاکه نگذارد هیچکدام را هضم کنم و نمی دانم چرا مهربانی در دهلیز غرور جا مانده و من حتی به زور و وثیقه ی عشق هم نمی توانم از هم جدایشان کنم و مجوز عبور این مهربانی بیچاره را بگیرم ...
و این چنین است که قاصد غم سوار بر باد صبا نشسته است و گل های جوانِ مغزم را آبیاری می کند و به همین علت نسل آینده ی این افکار رو به غم و تاریکی می رود و من هم چنان دستی بر چانه می نهم و تماشا می کنم که دیگران چطور از اینکه از بدی های دنیا می نویسم انتقاد می کنند و من تنها برایشان یک جواب دارم هرچند که اگر مثل من خجالت در موقع حرف زدن شمارا احاطه می کرد تنها می توانستید بنویسید که علل نوشتن از بدی های دنیا و ندیدن خوبی ها چیست ! می نویسم از زشتی ها و بدی ها ، چراکه واقعیت جهان است و پذیرشش نه چندان سخت چرا که اگر می گویید درست است که دنیا را بدی برداشته اما تو مراعات کن ، در این ذهن من اثری از مراعات نیست چراکه شما هم اعتراف می کنید که دنیا را بدی برداشته پس باید که حقیقت را پذیرفت که کار ما جز حقیقت نباید باشد و به حرف سهراب اگر که بخواهیم عمل کنیم و افسون گل سرخ را درک کنیم به سادگی در ذهنمان نقش می بیندد که حقیقت در این افسون نیز وجود دارد و آن طعمه تلخه گل برگه ظریف و زیبا و خوش عطر گل سرخ داده شده ی عاشق به معشوق است وقتی که معشوقه درحال مزه مزه کردن دوستت دارم های نوشته شده ی عاشق ، برروی تک تک گلبرگ هاست ...


برچسب ها:
انشاهای یک کلاس هفتمی : تنهایی ابر ها !


شب سیاه پشت پنجره ، یک ماه برای هر پنجره ، پنجره با پرده پوشیده ، همه در تکاپو ، بازم منه بی تفاوت ، چند تا دفتر ، یه تخت شلوغ ، دوسه تا قرص ، یه موزیک ملو ، دیوار رو به رو ، پوستر پلنگ ، کاموا و بافتنی ، منو کیبورد سرد، منو تنها همدمم ، یه صندلی وسط اتاق ، دل گرفته ، چشم خمار ، سنگینی اشک ، پلک خیس ، چونه ی لرزیده ، یه حس سرما ، طلوع فصل ناامیدی باز در من ، سر انگشتهای بی حس ، بازم بغض ، بازم تنهایی تو اوج شلوغی ، یه حس غرور ، کمی ترس ، کمی بدبیاری ، منه سرد ، منه دیوونه ، من بدون همدم ، بازم زمستون ، بدون برف ، برگ های یخ زده و نریخته ، نوشته های سفید ، صفحه سفید ، تمسخر من ، یه روح بیمار ، یه قلب شکسته ، یه ماه که قهر با من ، یه دل تنگ ، تهمت افسردگی ، اشک وسط خنده ، به وقت قهقه درست اواسط گلو ، شکست این بغض لعنتی ، به چشم همه اشک شوق ، به چشم من ...
هیچکس رازمو نفهمید و من همدمی ندارم ، بازم منو گریه ، لبخند عصبی ، تپش قلب ، آرزوی مرگ ، من ناامید ، من تنها ، احتیاج به یک کسی که گوش بدهد ، به سکوتم و لام تا کام حرفی نزند !
من با سکوت حرف میزنم ، روی سفید سپید می نویسم ، روی لوح دل ها قلب می کشم ، پرده از مغز ها بر میدارم ، سنگ می شوم سنگ صبور ، اما ببین تنهایم ...
راست می گویند کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد !
بر تنهایی ابر ها کس نمی بارد ...
بر غم من اما ... کس گوش نمی سپارد ...


برچسب ها:
انشاهای یک کلاس هفتمی : و آنگاه که ...

و آنگاه که خورشید و ماه باهم در آسمان اند و قناری سکوت می کند و لالایی رود بیشتر از هر موقع به گوش می رسد ، آنگاه که تلقی میکند نگاه زندگی با نگاه مرگ ، صدای  دشت با پژواک ، آنگاه که می میرد بغض در چشم ، می خندد نفس ، لمس می کند گوش صدایی مخملین را ... همه چیز محال می شود آنگاه که زمستان بدون برف می ماند ، بهار بدون گل ، تابستان بدون گرما و پاییز بدون عشق ...
بوسه می زند بر دسته سکوت عقل و آنگاه حکم قلب اجرا خواهد شد ...
و آنگاه که پیشانی خط خطی می شود و دو ابرو بایکدیگر دوست ، همه چیز محال می شود آنگاه که می سوزد دل ، می رود پا ، باز می شود در ...
همه چیز محال می شود در پی یافتن خود ، قضاوت دیگران وزیادی احساس ، آنگاه که روی آسمان را می گیرد این دود های سیاه ، می شکافد ازن ، می خشکد درخت ، تنگیه نفس می گیرد رز ...
آن گاه که هنر چهار خط بر تابلو ، مهندسی چند طرح کج و تجویز دکتر بیماری ویروسی می شود .... شیطان در مقابل بشر سر خم می کند و گاو پرستیده می شود و آتش می سوزاند هزاران درخت را ... محال خواهد شد هرچه هست و نیست ...
آنگاه که رحم نکرد فشنگ تفنگی به کودکی چند ماهه ...
محال می شود حضور خدا .. در بین این آدم ها ؟ ....


برچسب ها:
انشا های یه کلاس هفتمی : به لطف آموزش و پرورش !

به لطف آموزش و پرورش ما دانش آموزان امروز، سحرخیزان فرداییم ...

به لطف آموزش و پرورش ما دانش آموزان امروز ، دانشمندان فردای کشوریم ...

به لطف آموزش و پرورش ما دانش آموزان امروز ، فردا از بیماری کمر درد رنج خواهیم برد ...

به لطف آموزش و پرورش ما دانش آموزان امروز ، فرداروز از شیر یارانه ای کوه به کوه فرار میکنیم ...

به لطف آموزش و پرورش ما دانش آموزان امروز ، فرداروز از تاثیرات منفی استرس های امتحان های امروز رنج خواهیم برد ...

به لطف آموزش و پرورش ما دانش آموزان امروز ، از اعماق زمین تا آسمان هفتم دنیارا یاد میگیریم اما هیچوقت معنی محبت را
نخواهیم فهمید...

ما امروز هزار قواعد فیزیک میخوانیم و فردا روز در کارگروهی لنگ می مانیم ، در جامعه عقب می مانیم ...

به لطف آموزش و پرورش ما دانش آموزان امروز ، هزاران سریال مورد علاقه ی مان را از دست میدهیم و نصف شب ها را هم درس میخوانیم بلکه چشممان به جمال نمره بیست بیفتد و همه به ما افتخار کنند ...

به لطف این درس ها از درون انسان باخبر شدیم اما هنوز نتوانستیم خودمان را بشناسیم ...

چندین زبان مختلف یاد گرفتیم تا بعدا در کشور های خارجه لنگ نمانیم ولی هنوز در درس ادبیات فارسی بلاتکلیفیم ...

به لطف آموزش و پرورش به ما دانش آموزان امروز یاد داده شد که طبیعت را کثیف نکنیم ، فردا روز که نه همین امروز هم حیاط مدرسه پراز زباله است ...

به ما دانش آموزان امروز یاد داده شد قرآن را چطور بخوانیم ، ما دانش آموزانی که لای کتاب قرآن را هم باز نکرده ایم ...

به لطف آموزش و پرورش سبک زندگی را می آموزیم اما زندگی کردن را نه ، مایی که فقط در این دنیا فقط نفس می کشیم ...

به لطف آموزش و پرورش ، نمی خندیم ، نمی دویم ، نمی خوابیم ، سکوت میکنیم ، دنبال نمره می گردیم و یاد میگیریم که لطف درس خواندن همان نمره است و بس ...


برچسب ها:
شعر های یک کلاس هفتمی : می گویند ...
•می گویند هر روز یک زندگی دوبارست
 
شادی در آن اجبار است
 
پشو و زندگی کن
 
امروز خود را زیبا کن
 
اما نمی دانند
 
وهیچ وقت هم نمی فهمند
 
که تا وقتی تو نباشی
 
زنده می شود بود
 
اما زندگی نمی شود کرد !!!

برچسب ها:
انشا یک کلاس هفتمی : من هنوز زنده ام ...

من هنوز زنده ام ...

رنگ زردی دارم ، به لطف شاخه هنوز در کنار دوستانم هستم ، دوستانم سبز اند ، مرا خان بزرگ میخوانند، من هنوز هم نسیم را حس می کنم ، نسیمی که خنک و مطبوع است ، از طوفان می ترسم ، آخر طوفان از شاخه قوی تر است ، اما من عاشق بارانم ، بارانی که آرامش خاص خود را دارد ! من هنوز هم خدارا شکر میکنم که میتوانم در کنار پروانه ها باشم، پروانه هایی که در هر رنگ و نقش و نگاری زاده شده اند ، من هنوز خداراشکر میکنم چون میتوانم از اینجا گل های رنگارنگ را ببینم ، گل هایی که وقتی به دست انسانها چیده هم میشوند بازهم رشد میکنند و فضا را زیبا میکنند ، و به لطف همین گلهاست که پروانه هاهم اینجا هستم ، من هنوز زنده ام ، من هنوز امید به زنده بودن دارم زیرا شاخه مرانگهداشته است ، من هنوز امید به زندگی دارم زیرا دوستان خوبی دارم ، من هنوز امید به زندگی دارم زیرا گل ها هنوز رشد میکنند و پروانه ها به دور آنها می گردند ، من خدایی دارم که همه ی این زیباییها و خوبی ها را خلق کرده است ، خدایی که اینقدر مهربان است، پس ترسی هم از طوفان نباید داشت ! مهم این است من هنوز زنده ام حتی اگر پیر شده باشم ...


برچسب ها:
انشا های یک کلاس هفتمی : نمیدانم شاید واقعا دیوانه ام ...

نمیدانم شاید واقعا دیوانه ام ...

یک گوشه ی دنج در یک شهر شلوغ  ، یک مکان آرام دور از ماشین ها و دود !

 چند درخت ... کمی  سبزه ... صدای پرندگان ... کمی  بی کلاسی در بین این همه زیبایی ... آدم هایی که در آن شهر زندگی می کنند مرا دیوانه میخوانند ! می گویند با گیاهان حرف میزند ! در بین چمن ها قل میخورد ... با برگ های پاییزی آواز میخواند و باران را عاشقانه دوست دارد ...

آری ، من دیوانه ام ، من سعی می کنم از چیزهایی که در کنارم هستند  لذت ببرم!

من طرز فکرم با آدم هایی که  دیده ای و می شناسی فرق دارد ، به دنبال آزار کسی نیستم ، با کسی مشکلی ندارم ، در این همه حق خود را می گیرم ، من شعر می گویم ، من داستان می نویسم ، من خیالبافی می کنم و ساعت ها در خیالتم پرسه میزنم ، کسی که دوستم بدارد را دوست میدارم و وقتم را برای کسانی که از من متنفر اند تلف نمی کنم ، من به دنبال انتقام نیستم ، من کسی را دارم که همیشه پشتم است و هیچ وقت با او قهر نمی کنم من خدا را دارم ، من با هم سن و سالهایم فرق دارم ، من بچه بازی در میاورم  اما به اندازه ، کسی برایم وقت نمیگذارد و درد و دل هایم را گوش نمیدهد اما من  سنگ صبور دوستان و آشناهایم هستم منّتی نیست اما میدانم انسان احتیاج به درد و دل و خالی کردن  خود دارند ...

من هرشب قبل از خواب در خیالاتم غرق میشوم حتی بعضی اوقات گریه هم میکنم و کسی نمیفهمد ...

من به بی محلی های دور و برم عادت دارم ، در جمع همیشه تنهام ... زیاد سخت نیست اگر قدرت تخیل خوبی داشته باشی و بلد باشی در این شرایط چه کار کنی !

نمیدانم شاید به قول آدم های شهر من دیوانه ام ! اما اگر دیوانه ام باید اعتراف کنم که دیوانگی دنیای عجیبی دارد ...و  توصیه میکنم بعضی اوقات شماهم دیوانه شوید  زیرا دیوانگی هم عالمی دارد !!!


برچسب ها:
انشا های یک کلاس هفتمی : اینجا زمین است ...

سرد ، عبوس ، خشن !

چند وقتیه همینیم بی احساس بی احساس !

بدون وجدان ... بدون قلب ... بدون احساس ... به راستی اینجا زمین است ... قلبی وجود ندارد که بخواهد احساسی هم باشد ! وجدان ها هم که در خوابی ناز به سر میبرند ...

دنبال چه میگردی ؟ با بهترین خلق و خو هم که بیدار شوی یکی هست که گند میزند به تمام حالت ... تعارف که نداریم ... مطمینم تجربه اش کردی ... اینجا زمین است ... انسانیت ؟ معرفت ؟ افسانه میگویی ؟! این ها چه هستند ؟ قلب ؟ وجدان ؟ داستان میگویی ؟ ما که تا به حال ندیده ایم ... عشق ؟ هه همان هوس را میگویی دیگر ، نه ؟

تا جایی که ما میدانیم به تکه سنگی میگویند و به صداقت میگویند سادگی ... و سرانجام سادگی خورد شدن است ... صبر و حوصله ! از کجا آمده ؟ داریم ؟ صبر ؟ حوصله ؟ باز هم قصه میبافی ؟!!!

احساس ؟ به علت نبودن مصرف کننده کپک زده است !!! عاشق ؟ عشق ؟ عشق هوس و عاشق کسیست که نردبانی برای بالا رفتن از

آن گذاشته است ...

غیر از این است ؟ البته همه ی این ها به طور کامل در کنار خدا یافت میشود ... روی زمین نگرد ، گشتم نیست ... مگر فراموش کردی ؟ اینجا زمین است ساعت به وقت انسانیت خواب است ! ...

نیکا نیکوسخن


برچسب ها:
شعر های یک کلاس هفتمی : عشق

*  عشق پدیده ای زیبا است  *

*  عاری از هرگونه خیانت  *

*  عشق حماقت نیست  *

*  عشق درک کردن است  *

*  پذیرفتن خوبی ها و بدی ها است  *

*  عشق ترس از جدایی است  *

*  عشق لیلی و مجنون است  *

*  شیرین و فرهاد است  *

*  تنهایی سخت است  *

*  آن هایی که گفته اند دوری و دوستی  *

*  نشده اند عاشق   *

*  نکشیده اند  درد دوری ،  *

*  نچشیده اند طعم دوستی  *

*  عشق داشتن یاری بی همتاست  *

*  لحظه لحظه اش محبت و صفاست  *

 *  شما واژه ای محترمانه ایست در فرهنگ لغات  *

*  اما در عشق «تو» شدن خواهد لیاقت !  *

نیکا نیکوسخن


برچسب ها:
شعر های یک کلاس هفتمی : زمان !

می دوند عقربه ها به دنبال هم

می سازند لحظه ها را باهم

رقم می خورد این خاطره ها

تا بسازد کابوس ها و رویا ها

البته عاملشان خودمانیم

خوب و بد مقصر خودمانیم

زشت و زیبا نا ماندگاریم

آخرش اسیر همین دیاریم

نگه میدارد قبری جسممان را

نگه میدارد سنگی اسممان را

در این میان که نگه میدارد یادمان را ؟


برچسب ها: